دلـم
بهــانه ی شما را دارد!
می دانــین بهانه چیست؟!
بهــانه...
همان است که شب ها خواب از چشم خیس من می دزدد...
بهــانه ...
همان است که روزها میـان انبـوهی از آدم ها،
چشمانم را پـــی شما می گرداند.
بهــــانه...
همان صبری است که به لبانم سکـــوت می دهد
تا گلایه ای نکنم از نبـودنتان
برچسبها: نعمت رحیم زاده , مسعود رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نبی رحیم زاده
تاريخ : دو شنبه 12 تير 1402
| 8:58 | نویسنده : نبی رحیم زاده | ای کاش پستچی بودم و هر صبح،
حالِ خوب میبردم برای آدمها،
هربار در میزدم، هربار کسی در را باز
میکرد و با دیدن من و دلخوشیِ
کوچکی که به همراه داشتم،
برق اشتیاق مینشست توی چشمهاش
و اگر غمی هم داشت، فراموش میکرد.
کاش پستچی بودم و تمام بستههایی
که به قصد مقصدی حمل میکردم،
پر از خوشبختی و لبخند بود.
کاش قاصد خبرهای خوب بودم،
قاصد دلخوشیها، آرزوها، لبخندها...
کاش برای خوب کردنِ حال این مردم،
کار کوچکی از من ساختهبود،
کاش بذر خوشبختی داشتم و میپاشیدم
در دل کوچهها و خیابانها و آدمها.
کاش پستچی بودم،
کاش حال خوب پخش میکردم
میان آدمها....
برچسبها: نعمت رحیم زاده , مسعود رحیم زاده , سمیه رحیم زاده , نبی رحیم زاده
تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1402
| 9:25 | نویسنده : نبی رحیم زاده |